if ( intCount==-1) strResult="آرشيو نظرات"; if ( intCount==0) strResult="نظر بدهيد"; if ( intCount==1) strResult="يک نظر"; if ( intCount>1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://www.LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; } زندگي بهتر اينده روشن

زندگي بهتر اينده روشن

جهت دوست يابي واستفاده از مطالب مفيد وبلاگ ميباشد

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 29644
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


من آرمیتا ۱۸ساله ساکن تهرانسر هستم

الآن که مينويسم بغضي جان

سوز گلومو گرفته که تنها با گريه رهام ميکنه اين بغض ديرينه خيلي وقته آزارم ميده

و توان نوشتن رو ازم ميگيره ولي به اين اميد که دوستاي خوبي مثل شماها پيدا

ميکنم دوباره دستام جون ميگيره اميدوارم تا آخرش همراهيم کنيد


دست دوستي با همتون ميدم و تا آخرش هر روز به وبلاگاتون سر ميزنم و با هم درد

دل ميکنيم يعني ميخوام دوستاي ثابت همديگه باشيم.ميرم سراغ اصل داستان و

بيشتر از اين سرتونو درد نميارم


داستان از اونجايي شروع ميشه که............ادامه دارد

تا قبل از دبيرستان و در دوران نونهالي و راهنمايي بيشتر سرگرميه من و تمام فکر و

ذکرم به خاله بازي و سرگرمي هاي کودکانه مشغول بود رقابت و حسادت نسبت به

همکلاسيام براي گرفتن نمره ي بيشتر که پيروزي بزرگي برام محسوب ميشد و

احساس شادي و خرسندي و رضايت از خود.در طول هفته چندين شکست و چندين

پيروزي نصيبم ميشد.زمان ميگذشت و از آن غافل بودم و نميدونستم گذشت زمان بر

اندام من و دوستام تاثير ميذاره.دوران راهنمايي مثل برق سپري شد تابستون سوم

بود که يه روز از حموم اومدم بيرون و چون کسي خونمون نبود رفتم جلوي آينه.آواز

ميخوندم و خودمو خشک ميکردم کارم که تموم شد از سر خوشي و لذت از زندگيم و

شور و انرژي فراوان و روحيه ي خوب يه هوراي بلند کشيدم و حوله رو پرت کردم رو

مبل يه دفعه متوجه بدن عريان خودم شدم اولش بي خيال خواستم برم لباس بپوشم ولي يهو يه فکري به سرم زد رفتم جلوي آينه حسابي بدنمو ورانداز کردم(البته

نميدونم که جزييات رو بگم يا نه ولي فعلا نميگم تا ببينم نظر شما چيه).بعد از اون

کارا که بدنمو دستمالي کردم احساس خوشايندي بهم دست داد و فکر کنم براي

اولين بار بود که معني بزرگ شدن رو ميفهميدم

.
اون روزاي تابستون گذشت و من وارد دبيرستان شدم تا يک ماه اول برام عادي بود و با

سرويس ميرفتيم خونه.تا اينکه 3تا از دختراي سرويسمون رفتن مدرسه ي ديگه من

مونده بودم و ليلا.يه روز که رفتيم مدرسه يه نيم ساعتي مونده بود تا معلم بياد و

يکي از دختراي دوساله که هميشه به خودش ميباليد گفت:ديروز که پياده ميرفتم تا

خونه يه پسره افتاد دنبالم توي کوچه يه شماره پرت کرد جلوم و رفت منم

برداشتمش اينهاش بيچاره نديد بديد با چه ذوقي ميگفت.زنگ تفريح ليلا اومد پيشم

گفت:آرميتا از خونه تا مدرسه که 1-کيلومتر هم نيست چرا ما پياده نريم.بهش

گفتم:اولا که بابا اجازه نميده دوما مگه نديدي طاهره(همون دختر دو ساله)چي گفت

اگه پسرا بيان دنبالمون چکار کنيم؟


بالاخره تونست با گفتن اينکه خيلي هم حال ميده و افتخار داره که پسرا بيان

دنبالمون منو راضي کرد منم با هزارتا بهونه و اينکه راننده ي سرويس ميخواد زرنگي

کنه وهمه ي پولو از ما 2نفر بگيره و اينکه راه زيادي بين خونه تا مدرسه نيست مامانو

راضي کردم واين شروع سقوط من بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: علي حبيبي تاريخ: سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sedaghat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com